سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

بعد چند روز که می خواستم به او زنگ بزنم امروز گوشی تلفن را برداشتم و...

آشفته و کلافه بود.

عقایدش مثل آدم های مخالف مذهب که هیچ از دین نمی دانند

_حوزه می خونی آخرش می خوای چکاره بشی؟

+ همسر و مادری خوب!

_ببخشیدا خیلی کوته فکری.مادرهای ما چه گلی به سرمون زدند که تو می خواهی بزنی؟

+ همان گلی را که نزدند می خواهم بزنم.

بحث عقیده ای مهم نبود.این همه افراد مخالف در کوچه و بازار و نت و این ور و آن ور .خب این هم یکی شان.

مهم این بود که آشفته بود و کلافه.

و متنفر بود از آدم های مذهبی.

متنفر بود از مذهبی نماها.میگفت من پایم را دیگر گلزار شهدا نمی گزارم.

کنکور رد شده بود و می گفت من حلال نمی کنم آنهایی را که با سهمیه امسال می روند دانشگاه.

کلافه بود.از فردا قرار است درس بخواند و دوباره غیب بشود.چرا؟ می خواهد درس بخواند دیگر!می خواهد قبول بشود...

اینهمه تغییر.

او بود که حجابش مرا به فکر برد تا حد حجابم شبیه او بشود.او بود که گریه هایش را در مسجد میدیدم.

او بود که با هم مقبره می رفتیم.او بود که هرررر روووووز با هم بودیم.

او بود که از پادگان دوکوهه از بین همه دوستانش به من زنگ زد.نصفه شب...

او بود که از شهدا می گفت...

هی تلقین می کرد که نه!من آدم خوبی نیستم! تو چرا فکر می کنی من آدم خوبی هستم! آن دوست دو سال پیش ات دیگر عوض شده!

 

او بود ها!!!

 

دلم سووووووووووووووووووووووووخت.

 

هی می گفت آنها که بد  اند پس من بدم می آید از مذهبی بودن!

 

دلم سووووووووووووووووختتتتتتتتتتتتتتتتتتت

 

شکسته.سوراخ شده. هیچ شده.غمگین است.غمگینم برایش.

 

أ مّن یجیب المضطرّ إذا دعاه فیکشف سوء




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89/7/1 :: 9:37 عصر ::  نویسنده : قلب اروند