سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

امشب...

گاهی برخی ناخواسته های کوچک حال آدم را از این رو به آن رو می کند.

مثلا دیدن هانیه با چهره ای مرموز در عروسی

معلوم نبودن روضه خواندن یا مولودی خواندن مداح

یا رقصیدن قبیحانه ی یکی از خانم ها و همکاری همراهانش در عروسی

و دردناکترش قول من به عطیه و همکاری نکردن بچه ها با من در خراب کردن مجلس رقص آن ها...

حتی فشردن شده دستم توسط عروس.

و اشک های لحظات پایانی مراسم از چشم های عروس

نیامدن پریسا

دیر آمدن رایحه از کربلا

تب کردن مریم سادات و جاماندنش از عروسی

و جواب آری هانیه به سوال مزخرفم.

خوش نگذشت...خوب هم شاید نه...

فکر می کردم به تر از این باشد

چه فکرها که نمی کردم...

هوا خیلی غمگین است...

اگر امروز و آنجا و با این وضع مراسم عروسی من بود حتما می رفتم خانه و زااار می زدم.شاید هم همانجا اشک هایم سرازیر می شد.

چقدددددر امروز بی توجهی زیاد بود به یک نو عروس جوان.چقدر با اینکه همه نگاه ها سمت او بود...چقدر با این وجود غریب بود خواهرم...

آنقدر غریب که حتی خواستم کمک کنم و نشد...

غمگین ام...

خیلی غمگین...

می دانم یک روز می آیی و می خوانی این سطر ها را.

نتوانستم.باور کن با این تعداد اندک نمی شد.

ده دقیقه وقتم هنوز سرجایش است!حرف داریم نه؟

مرا ببخش خواهر عزیزم...آجیل....

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 89/5/10 :: 12:59 صبح ::  نویسنده : قلب اروند