سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

دو سالی می شد که از تو خبری نداشتم.

و سوء ظن شدیدی نیز هم به تو...

هرچه پیغام فرستادم جواب ندادی.

هرچه تلاش کردم تو رد کردی.

 

 

دیشب در مسجد نگاهم به تو افتاد...

آمدم.آمدی.

تابه حال با حرفهای دوستانم بغض نکرده بودم...

تا به حال دست دوستی را نگرفته بودم تا حسم را به او منتقل کنم و خود آرام شوم.

دیشب با حرف هایت شرمنده خودم شدم...

شرمنده ی شرمنده...

دلم از دیشب برایت تنگ تنگ است...

فکرش را هم نمی کردم در این حد به فکرم بوده باشی.

فکرش را هم نمی کردم بخاطر من بروی به دنبال پیدا کردن راهی برای کمک.

فکر می کردم داری درس می خوانی و من را هم نمی بینی.

فکر می کردم سرکار بوده ام که از من خواستی خواهرت باشم و وقتی من شروع کردم به بودنم همان روزها رفتی و هیچ جوابی نشنیدم از تو.

مرا ببخش...

ای کاش امروز ببینمت...

مریم عزیزم

 




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89/5/21 :: 8:28 صبح ::  نویسنده : قلب اروند