سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

رفتم به دستشویی مسجد که جلوی آینه مقنعه ام را بکشم جلو و بروم خانه.

یک دختر خیلی کوچولو و ریزه میزه خیلی باحجاب داشت در لیوانش آب میکرد.Emoticon

در همان حال که شیر آب باز بود و لیوانش بیشتر و بیشتر از حد از آب پر می شد صورتش را برگردانده بود و من را نگاه می کرد.smileys

 

من هم همراه با آن لبخندهای موزیانه ام با دست به آب اشاره کردم گفتم اونجا رو نگاه کن.

 

نگاهی به آب انداخت و لیوانش را چند بار دیگر پر و خالی کرد و با صدای خیلی دخترونه و خیلی خیلی با مزه  اش گفت: کثیفه.تمییز نمی شه!

 

گفتم خب بشور.

نگاه کردم به لیوانش فهمیدم چرا کثیف بود...

لیوان فلزی که از آب پر می شد کاملا کُلُر را نشان می داد.

باز هم در حین لبخندهای موزیانه گفتم لیوانت را بده تا یادت بدهم.

لیوانش را آب کردم و گفتم باید صبر کنید این رنگش می ره.

صبر کرد و بعد که رنگش رفت گفتم حالا می تونی بخوری.

آب را خورد و با همان صدای با مزه گفت: آخیش چقدر تشنه ام بود...

سن اش را نمی دانست.

مدرسه هم نمی رفت.

گفت کلاس می روم.

گفتم کلاس چی؟

چندتا حرکت رزمی انجام داد فهمیدیم رزمی کار است با آن ریزه میزه ای! 

اسم ورزش را هم نمی دانست...

حواسم نبود ازش عکس بگیرم...

ولی چه دختر ریزه میزه و گوگولی مگولی ای بود...




موضوع مطلب :
جمعه 89/3/14 :: 9:14 صبح ::  نویسنده : قلب اروند