سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

نصفه شبیه یاد دو کوهه افتادم.

بی خوابی همین است دیگر؛ ذهن هردم کوچه ای می یابد و غرق می شود در ابرهای بالاسرش.

یادش بخیر چراغ های خاموش و فانوس های روشن.

آن شب پیش از عبور از این راه سه کیلومتری، کلی بچه ها دستم انداختند.( البته من را زیاد نمیشناختند و اولین بار بود همدیگر را می دیدیم ولی دوست شدیم دیگر.ماجرای آشنایی هم از آن جا بود که در راه رفتن به جنوب، در رستورانی که نزدیک اراک توقف کردیم آن ها تمام حرکاتم حتی چگونگی گرفتن قاشق چنگال و طرز غذا خوردن را هم زیر نظر گرفته بودند.مقرّ امام حسن که رفتیم با یکی از آن ها برخورد داشتم.البته با آن وضع حجاب و آن سنگینی نبودم.و تقریبا تنها کسی که تریپ فشن داشت من بودم.ازم پرسید: شما همان هستید که در رستوران کنار هم نشستیم و حجابتان آن شکلی بود؟ گفتم بله.

به بغل دستی اش نگاهی کرد و هر دو با تعجب من را می نگریستند.من هم سعی کردم طبق معمول حرف های خاص خودم را که اکثرش ساده و خنده دار است بزنم تا کمی دوست شویم.)

 

من تازه پس از یکی دوساعت اقامت تنهایی در حسینیه حاج همت(برای نوشتن یک متن از شهدا)

 

 

خسته و کوفته آمده بودم بالا(ساختمان عمار) و مثلا شام می خوردم.

اتاق شده بود یک کنسرو آدم.یک اتاق نه متری و آن همه آدم؟!کلی جاهای دیگر بود ولی این ها دوست داشتند باهم باشند.

هر قاشقی که بر می داشتم یکی از همین آدم های کنسرو شده تیکه ای بارم می کرد و من گاهی به شدت می خندیدم، گاهی خجالت و گاهی تا سر حد گریه پیش می رفتم.

ساعت خیلی قشنگی بود.

آن همه آدم ریخته بودند سر من.

و من هم تنها، خسته و..

انصافا همه حرف ها هم شوخی و طنز بود.

یکی از حجابم می گفت.

دیگری از رزمی کار بودن و کتک مفصلی که ظهر در برنامه نمایش رزمی که داوطلبانه ترتیب دادیم به فاطمه  زدم.

یکی از این که دیگر وقت شوهر کردنت است.

و دیگری هم برایم بین برادران خادم و پسرهای خانم های مسئول مدرسه شان دنبال همسری مناسب می گشت(!)

وقتی گفتم  می خواهم با طلبه ازدواج کنم چشم ها گرد شد و شاخ ها در آمد.

 

 

از همه تعجب آور تر برایشان این بود که خودم هم به اصطلاح خودم می خواهم آخوندة(طلبه) بشوم.

با این گفتگو ها اتاق هرچند دقیقه یکبار از شدت تعجب و خنده به هوا می رفت.

البته جواب های خانم های مسئول مدرسه شان هم به آن دختر جالب انگیزناک بود.

_ پسر من و ایشون نمی تونن با هم بسازن.هردو رزمی کار هستند.وای به حال ما! آن وقت هر روز دعوا و کتک کاری دارند.

+ ایشون که می گن میخوان با طلبه ازدواج کنن پسر من طلبه نیست.اما یک تفاهم جالبی با ایشون داره.

همه اصرار کردند که خانم فلان سریعتر تفاهم را بگویی شاید جور شد!

از چهره اش داد می زد می خواهد چیزی بگوید که اتاق از خنده منفجر شود.

+راستش...ببین ناراحت نشیا...ایشون و پسرم خیلی بینی هاشون به هم شبیه!

فوقعَ ما وقعَ!

 

 

نمی دانم با آن فرط خستگی چه طور آن همه غذا خوردم.

با تذکر دوست کناری بود که همه سوژه جدید بحثشان راجع به من را یافتند.

- تو چجوری این همه غذا می خوری؟

- چرا این همه غذا می خوری چاق نمی شی؟

- چقدر می خوری ورشکست می کنی اینارو!

-...

از آن اتاق کسی جز فاطمه و دو خانم با ما برای راه پیمایی تا حسینیه تخریب نیامد.

 

ادامه ی خاطرات دوکوهه هم باشد هروقت باز بی خوابی به سراغم آمد شاید هم هروقت حسش آمد؛ راستش با موبایل می نویسم و این جور نوشتن طاقت فرسا است.

البته کمی.

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 11:40 صبح ::  نویسنده : قلب اروند