سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

امروز هم تمام شد و فردا..

وااای

امتحان جزء چهار!

 

امروز از سحر با سارا مشغول کار بودیم.

از ساعت سه و نیم غذا را گرم کردیم و سالاد درست کردیم آن هم از نوع زیرکانه اش.

کلی زحمت کشیدیم تا برادر عزیز نفهمد در سالاد فلفل دلمه و کدو ریخته ایم.

و درآخر کار سارا همه چیز را بهم ریخت. و به برادرم گفت سالا بخور کدو داره ها! -البته حواسش نبود!سوتی داد._

از دوازده و نیم رفتیم موسسه و مثل کوزت کار کردیم.

لذت بخش بود.مخصوصا فعالیت شدید سارا که پا به پای همه دخترهای بزرگ کار می کرد و همکاری داشت.

مدیر موسسه تاکید کرده بود حتی اگر خودش پای میکروفون احساساتی شد و خواست زیاد وقت برنامه را بگیرد به زور او را از آنجا دور کنم.

آخرهای مجلس هم همین کار را انجام دادم و بلند گو را از دستشان کشیدم ولی مگر ول کن معامله بود!

 

نماز جماعت در حیاط حوزه برگزار شد.و بعد بچه های انتظامات شبیه کوزت شروع کردن به پخش شام و آش بین حضار.

 

برام جالب بود دختران جوان و نوجوانی که معلم کلاس های حفظ بودند ارتعاشاتی صادر می کردند.-البته شاید این فقط یک حس بوده-

ارتعاشاتشان این بود که ما خیلی می دانیم و خیلی آدم ایم.

 

راستی بازهم قضیه آرایش برایم پیش آمد.

یکی از مسئولین موسسه بهم تذکر داد آرایشم را پاک کنم تا مسئولین حوزه نیامده اند چون بشدت با این کار مخالف اند.

بلافاصله پاک کردم چون حوصله جر و بحث و .. را نداشتم.

این هم حیای کاذب و از چاچوب های ساختگی مذهبی هاست دیگر!

آرایش حرام است!استغفرالله.

البته یکم در دلم به حوزوی ها بد و بیراه گفتم.

اگر مشکلی نداشت می رفتم و موهای یکی شان را با موچین دانه دانه بر می داشتم تا دیگر از این فتواهای دیندارانه(!) ندهد.

یکم هم حالم بهم خورد از دختر مذهبی هایی که با یک من مو روی صورتشان و یک مَن دیگر مو زیر ابروهایشان آمده بودند.واقعا چندششان نمی شود صورتشان این شکلی باشد؟

 

____

دیروز خواستگار ها آمدند آن هم ساعت 7!

دقیقا همان ساعتی که سخنرانی برادر پناهیان شروع می شد.

کلی حرص خوردم چون از قبل با خواهش با التماس و حتی تهدید به همه گفته بودم که دست از سرم بردارید و ساعتش را با ساعت سخنرانی آقا پناهیان تنظیم کنید که همزمان نباشند.

به شدت عصبانی بودم و کاملا برای مسجد رفتن آماده شدم.فقط یک چادر کم داشت که آن هم بهشان بخشیدم که سرم نباشد.

بهرحال من عجله داشتم و مادر آن پسر هم هی از خصوصیات خودش و راجع به دینداری و غیره صحبت می کرد.

مادر هی اصرار داشت به من بفهماند که دختر کوچولو! دینداری جای خودش مدل لباس پوشیدن و محبت به همسر و غیره هم سرجای خودش.

البته من هم از عقایدم کوتاه نیامدم و تاکید کردم مدل لباس پوشیدن از آزادی های دینی است که می توان سلیقه ای انتخاب کرد و

محبت به همسر هم که می فرمایید در کنار دینداری باید باشد عقیده ام این است که دقیقا داخل دینداری است و دستوراتی برای حتی شدت بخشیدن به این محبت بین زن و شوهر در دین آمده و خارج از چهارچوبه دین نیست؛

اگر قرار بود مقداری از زندگی ما در دین نگنجد چطور دین اسلام دین کامل و جامع و شامل ای میشد؟

مادر پسر می گفت من خودم هم موسیقی گوش می دهم و پسرم هم همینطور.برای اینکه گاهی واقعا پس از مشکلات روزمره انسان نیاز به تخلیه ذهنی دارد.

مثال هم زد که پسرش مثلا سیاوش قمیشی گش می دهد.در همین حال مادر بزرگ پسر گفت که بله همین آهنگ هایی که از تلویزیون پخش می شه دیگه!

نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و کلی لبخند هیجانی بی صدا زدم.

و در دلم به شوخی گفتم حتما تلویزیون شما، ماهواره است!

 

مادر از حوزه رفتن من گفت و محدودیت هایی که بعدا پیش می آید از طرف محیط حوزه.

من هم تاکید کردم برای یادگیری دروس حوزه می روم و نه مثل حوزویان شدن که اکثر حوزوی ها کارها و علایق و عقاید سلیقه ای دارند.

 

در مورد این که می خواهم زندگی آینده ام چه شرایطی داشته باشد گفتم در چهارچوب دینی باشد.

و البته نه دینی که از چهار تا طلبه ساده و چهار پنج تا مذهبی عوام گرفته می شود.بلکه دینداری ای از سر تحقیق و جستجوی زیاد.

 

در تمام این دقایق نگاهم را می انداختم به ساعت دیواری اتاق و میشمردم چند دقیقه از سخنرانی برادر پناهیان سپری شده.

بالاخره رفتند و من هم سریع آرایشم را پاک کردم و چادری بر سر و سریعا به سمت مسجد شتافتم.

سخنرانی تمام بود.

اوایل مناجات خمس عشر رسیدم.

نماز را زدیم در رگ و یک افطاری با کلی صبر و حوصله برای رسیدن کمک های خواهر های بسیجی به سفره ی ما.

جالب است بعد از چند روز مراسم افطاری هنوز که هنوز است خواهران و فرماندهان بسیجی مان یادنگرفته اند برای هرسفره تقسیم کار داشته باشند.

هر فردی که دلش می خواهد می رود آشپزخانه و هرچه دوست دارد بر می دارد و می آورد.

این صحنه ها را که می بینم دلم می خواهد یک مشت محکم....بله!

 

ساعت 7 و ربع پیامک زدم به مریم سادات و گفتم از علیرضا! عذرخواهی کن بگو فاطمه در مراسم دختر خَرون است ؛ان شاء الله فردا می آید و به سخنانتان گوش می دهد!

جواب داد من هم خانه ام .

پرسیدم چرا؟

گفت اینجا هم دخترکُشونه.

گفتم یعنی چی؟

گفت یعنی همه بیرون اند و باید افطاری درست کنم...

 

داشتم برای خاله تعریف می کردم که مادر پسر چه می گفت!

مادرم گفت اِ سیاوش قمیشی کیه؟

گفتم الان برات میزارم گوش بدی!

رفتم به صداهای گوشی و موزیکی را که برای وبلاگ دیگرم گذاشته ام پخش کردم.

مادر گفت تو هم که گوش می دهی!

گفتم بله!اما فرق من با آنها این است که آنها هرچه باشد گوش می دهند و اما من حلال هایش را گوش می دهم...

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/5/26 :: 1:35 صبح ::  نویسنده : قلب اروند