قلب ِ اروند
داشتم حاضر می شدم که برم مسجد. بقیه از بیرون آمدند و چشمم به ظرف حلیم افتاد. گفتم خوش بحالتون شما افطار حلیم می خورید... تو دلم گفتم دعا کنم که حلیم بدهند اما گفتم مسخره است مگر می شود حلیم بدهند به اینهمه جمعیت. وقت افطار شد. چای و نان و پنیر و سبزی و قاشق ها را آوردند. و در آخر ظرفهایی که محتوی حلیم بود. باورم نمی شد...واقعا حلیم بود! موضوع مطلب : درباره وبلاگ منوی اصلی مطالب اخیر پیوندها
عاشق آسمونی ((( لــبــخــنــد قـــلـــم ((( آخرالزمان و منتظران ظهور بر و بچه های ارزشی کشکول صفحات انتظار در فراق گل نرگس Scientist for all seasons موعود پرواز نیلوفرعاشق طلبه میلیونر حلف الالف...پنج تا بچه قلدر بی معرفت فتوبلاگ قلب اروند(فتوبلاگ خودم) وبلاگ اطلاع رسانی آقای امجد فتوبلاگ قلب اروند(فتوبلاگ دیگر خودم) |
||