قلب ِ اروند

   این چند که درآنی غنیمت می دار
                 بگذشت و دگر آمدنی نیست تو را 


چقدر زود کوچک شدم از نوع بزرگش. و چقدر زود بزرگ شدم، بزرگ از نوع کوچکش.  

 عزیزی می گفت مگر هر هفته باید بیایید اینجا و من برایتان سخنرانی کنم؟  

 یک بار هم خودت برای خودت سخنرانی کن! می خواهم درباره تاریخ بگویم...  

 تاریخ زندگی و نه زنده گی یک انسان. تجسمش کن... نه اصلا بیا با هم می رویم به اولین ساعات  

 دنیای خودمان. داشتم بازی می کردم که یک دفعه یکی دست و پایم را گرفت و از دنیای خودم کشیدم 

 

 بیرون. نمی شناختمش، لباس سفید تنش کرده بود. خیلی لحظه سختی بود اما گذشت و من عادت  

 

کردم که دیگه در دنیای خودم نباشم. کمی گذشت و یکی از بزرگترها آمد تا در گوشم چیزی زمزمه  

 

کند هرچه فکر کردم نفهمیدم چه می گوید اما یادم آمد در عالم ذر که بودم خدا از من و بقیه پرسید: 

 

 «الست بربکم؟: آیا من پروردگار شما نیستم؟» ما هم نوای «قالوا بلی: بله!» سردادیم. 

 

 احساس کردم این آقا که دارد توی گوشم زمزمه می کند در مورد آن گفته من حرف می زند. 

 

 کمی گذشت، یاد گرفتم راه بروم و حرف بزنم. هر وقت خوردم زمین کسی دلش به حالم سوخت و 

 

 بلندم کرد اما گاهی که جلوی بعضی ها می خوردم زمین می گذاشتند که خودم بلند بشم هرچند دلشان 

 

 می سوخت اما من باید خودم یاد می گرفتم. اطرافیان همین هایی بودند که هستند شاید بهتر و خوبتر 

 

 چون آن موقع ها که من کوچک بودم آنها هم سنشان کمتر بود. کم کم یاد گرفتم در حرف هایم  

 

سیاست  داشته باشم و گاهی برحسب نیاز زندگی خودم و دیگران به دروغ عزیز(!) متوسل بشم 

 

 و واقعاً اگر دروغ نبود چه می شد.
 

سال اول دبستان بود که یادمان دادند بخاطر جایزه و نمره درس بخوانیم تازه از آن بالاتر اینکه یاد  

 

می دادند که اگر خوب درس نخوانیم و نمره های بیست- بیست نیاوریم آدم خوبی نیستیم. 

 

 در کلاس های بالاتر درس ریاضی داشتیم؛ همین درسی که معنای لغوی اش یعنی سختی. خیلی ها از 

 

 ریاضی می ترسیدند ولی آنوقت ها هیچکس به ما یاد نداد با این سختی باید مبارزه کرد و نباید گفت 

 

 ریاضی سخت است؛ فقط به ما یاد دادند هرکسی که ریاضی اش بهتر باشد باهوش تر است و این 

 

 باهوشی یعنی خیلی از بقیه بچه ها بهتر است. پایه های بالاتر درس دینی هم داشتیم و به ما یاد دادند 

 

 هرکه نمره بالاتری آورد، در نتیجه او دیندارتر است و این معیار یعنی اینکه او کلاسش بالاتر است و 

 

 برتر از بقیه است! ولی کسی به ما یاد نداد که حتی اگر در این درس بیست هم بیاوریم بالاتر از ما  

 

هم  هستند و کسی به ما نگفت این زندگی نامه هایی که از ائمه علیهم السلام می خوانید یعنی خیلی 

 

 راه داریم تا برتر شویم و تنها یاد گرفتیم درس دینی یعنی تاریخ زندگانی چندتا آدم خوب که حالا هم 

 

 نیستند و به ما چه ربطی دارد که... اصلاً ما باید دینی بیست شویم تا معدلمان بالا برود و از ما  

 

تعریف (!) کنند. ماه های رمضان که می آمد به خودمان می بالیدیم که ما هنوز به سن تکلیف نرسیده 

 

 ایم ولی روزه می گیریم و چقدر از بقیه دوستانمان سرتریم. 


تاریخ هم داشتیم و باید نمره ما بالا می شد تا باز از برترین ها محسوب شویم و اگر بیست می آوردیم 

 

 با تعاریف خود به ما تلقین می کردند که از کل تاریخ و جهان آدم خوبتر و برتری هستیم. کمی  

 

بزرگتر  شدیم و دوران راهنمایی. احساس بزرگ شدن کردیم. و هرگاه کار خوبی کردیم باز احساس 

 

 کردیم باید از ما تعریفی به عمل بیاید و اگر این کار به تعریف از ما ختم نمی شد یعنی کاری است  

 

بیهوده.دروغ گفتن و شوخی های زننده هم که چاشنی این احساس بزرگ شدن بود و مسخره کردن 

 

 کوچکترهامان که آنها هیچ از زندگی نمی فهمند. حالا دیگر مسخره کردن و باکلاس بودن را کاملاً  

 

یاد  گرفته بودیم و به دبیرستان رفتیم. و در آن حال بود که می گفتیم «زندگی شیرین می شود»  

 

چون کارهای خوب را در محضر عموم دوستان و معلم ها و آشنایان انجام می دادیم و کارهای بد را 

 

 یواشکی. البته اینجا را نمی گویم که کم کم در این دوره انجام برخی کارهای بد هم شد عین حقیقت و 

 

 آزادی. نماز خواندن شد عین برتری و دروغ گفتن شد عین سیاست و دانشمندانه تدبیر کردن در 

 

 کارها. مدینه فاضله مان شد شهری که در آن همه آزادند و هرکار خوب و بدی که می خواهند انجام 

 

 می دهند و کسی هم نمی گوید این کار را انجام بده و یا نده. دین برایمان شد بایدها و نبایدهایی که 

 

 عالمان دینی از روی سختگیری هایشان به ما گفته اند انجام دهید. از قرآن همان خدای بخشنده را 

 

 فهمیدیم که هر کار بد و خوبی بکنی او دوستت دارد و ای بابا دینداری دیگر چه صیغه ای است؟ خدا 

 

 می بخشد. و الان در نوجوانی و جوانی مانده ایم که چه کنیم. خسته ایم. از دنیا، زمانه، زندگی و  

 

حتی  از دست خودمان. گاهی هم جسارت می کنیم و از دست خدا هم خسته می شویم. کودکی از دست 

 

  رفته. بله! از دست رفت. حداقل من تمام 11سال کودکی را از دست دادم و حتی این شش  

 

سال  نوجوانی ام را و شما را هم نمی دانم چند سال از جوانی تان را.  

 

این کودکی قرار نبود از دست برود. در عالم ذر اگر اینگونه به من فهمانده می شد که بله را به این 

 

 آسانی نمی گفتم؛ جبر که نبود عشق بود که بله را می گفت. کودکی ما که از دست رفت و هنوز به  

 

این نکته آگاه نشده ایم که او که از ما سؤال کرد و ما به خدا بودنش با عشق شهادت دادیم بهتر از ما 

 

 می داند که باید چه کنیم و چه نکنیم، کجا برویم و کجا نرویم و چه بگوییم و چه نگوییم. افسوس و 

 

 هزاران افسوس که دنیا و زندگی دروغینی که اطرافیان در کودکی برایمان ساختند، جوانی آنها و 

 

 کودکی ما را نیز تباه کرد. اندیشیدن به این کودکی مقدمه ایست تا حواسمان باشد نوجوانی و جوانی 

 

 مان... کاش یادمان نرود تنها او که در زمین خوردن ما در کودکی دلش سوخت اما دستمان را  

 

نگرفت  هم اوست که در ناباوری به ما یاد داد باید بزرگ شد و به انتظار ننشست تا دیگری زندگی 

 

 مان را بسازد. کودکی از دست رفته یعنی عبرت. یعنی تا همین الانش هم خیلی از کارهایمان برای 

 

 دیگران بود، برای نمره بود برای احسنت و آفرین و جایزه بود... 


عبرت کودکی از دست رفته، یعنی خدا عشق است و دین، دانه های دل سفره عاشقی ... 


راستی تا به حال به این فکر کردیم که از وقتی جسم مان دارد روزبه روز بزرگ تر می شود،  

 روحمان چقدر کوچکتر می شود؟  

 روز اول که ما را آن پرستار  از دنیای خودمان بیرون آورد 

 

 آیا بلد بودیم دروغ بگوییم؟




موضوع مطلب :
دوشنبه 88/6/9 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

همه که دور می شوند یادم می اید جمله ی عهد الست را"آیا من پروردگار شما نیستم؟ "

همه که دور می شوند یادم می اید گفتم:"بلی!"

همه چیز را تدبیر کرده ای  

آنها را   

من را  

او را  

و من بی صبرانه شکیبایی را کنار می گزارم و فریاد می زنم  

سوال می کنم که خدایا می بینی؟  

وای که چه سوال احمق انه ای ... 

 

یکسال است که حضورت را بیشتر حس می کنم  

گرچه خطاهایم زیاد بود اما تو ای پروردگار مهربانم  

چنان آغوشت را گشودی و چنان دلسوزانه تازیانه ام زدی که بیش تر به سویت راغب شدم  

چه دردناک بود آن رسوایی   

و چه شیرین است وقت ِ پس از آن  

همه گفتند و گفتند و من نیز آشفتم  

آشفتم و در ذات آشفته گی تو بودی که دلداری ام دادی و به خوب بودن راه نمایم شدی  

یا أنیس من لا انیس له  

هنوز زنده شدن مانده است  

راه طولانی و سخت است  

و من هنوز به تو امیدوارم  

تو هنوز که هنوز است این بنده ی عاصی خود را دوست می داری   

پروردگارا!راه را برمن هموار ساز  

می ترسم  

می ترسم...  

می ترسم مأمور بازستاندن امانتی که 17سال است  

 

نزد من به عاریه سپرده ای به دستور خود تو بیاید و من هنوز زنده نشده باشم  

مهربانا!از مردن بدم می آید.زنده گی می خواهم،زنده گی.  

توفّی ابتدای زنده گی است برای دوستان بارگاهت...  

ولی من چه کنم با این روزمُرده گی هایم؟  

خوب می دانم تا در این دنیا زنده نشوم توفُی هیچ سودی برایم نخواهدداشت  

توفّی ابتدای زنده گی است   

 

اما برای   

عاملان ِ به نامه ای که فرستاده ای.  

توکل برتو...  

ای هدایت کننده!ای انیس دل تنگی هایم!  

تو خود پناه این دل بی پناه باش... 




موضوع مطلب :
دوشنبه 88/4/22 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

می گن کریمی 

می بخشی 

مهربونی 

عفو می کنی 

ستّارالعیوبی 

 

وقتی دستمان نمی رسد و تنبلی مان می شود می گوییم خدا مهربان و عَفُوّ است 

 وقتی  دست دیگری نمی رسد و یا تنبلی اش می آید می گوییم خدا شدید العقاب است! 

برایش آیه و حدیث هم می آوریم. 

 

آیا می شود  برای یک بار هم که شده خالصانه و از روی صدق و راستی جای حرف مان را عوض کنیم؟  

 

بایست جلوی آینه و بگو؛بگو تا بشنوی تا نگویی کسی نبود پندم دهد 

مجبور نیستی حتما و حتما بروی پای منبر فلان سخنران معروف تا موعظه شوی  

 

موعظه ی من همین بس که خود می دانم چه ها که نکرده ام! 

که خود می دانم روسیاهی خودم را! 

  

 

 

وقتی دستت نمی رسید  

وقتی تنبلی ات می آمد 

آینه را واسطه کن،آینه را واسطه کن تا برایت کسی سخن بگوید 

همان که تو را خیلی خوب می شناسد 

بگو آن چه را که به او می گفتی وقتی خطایش را می دیدی 

به خود بگو که خدایت شدیدُالعقاب است 

بگو که شدیدُالعقاب است 

بگو که شدیدُالعقاب است!  

 

وقتی دست دیگری نرسید 

وقتی تنبلی اش آمد 

دلت را واسطه کن 

زبانت را جاری ساز 

بگو .این را هم به خودت بگو 

بگو که خدا مهربان است و می بخشد 

بگو که مهربان است و می بخشد  

بگو که او مهربان است و او را می بخشد... 




موضوع مطلب :
یکشنبه 88/4/21 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

 

وقتی خودت دعا میکنی بزرگ بشی 

مثل خیلی از اونهایی که واقعا بزرگ شدند 

حراسی نداشته باش اگر حتی یک دوست به تاریکی های تونل ببرت 

گرچه هنوز ظلمت تو از ظلمت تونل کمرنگ تر باشه 

حالا که اون محبوب دلها داره بزرگت میکنه 

غر نزن 

بهونه نگیر  

یکم فکر کن اگر این تونل نبود چی میشد؟ 

نمیزاره تو سیاهی ای که دیگران برات درست کردند بمونی 

مطمئن باش 

به ایه ی زیر که عقیده داری! 

فمن یکفر بالطاغوت فیومن بالله فقداستمسک بالعروةالوثقی 

الله ولی الذین ءامنوا یخرجهم من الظلمات الی النور




موضوع مطلب :
پنج شنبه 87/11/10 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

نامه ای از یک رزمنده ی قدیمی به...

خانم یا آقای عزیز،سلام

نامه ای که قصد داشتید بنویسید اما ننوشتید به دستم رسید البته نیازی هم نبود بنویسید.از این نامه های نانوشته گه گاه به دست ما می رسد.با رنگ سفید بر روی کاغذ هایی از جنس حیرت نوشته بودید:چرا جنگ؟

من سن شمارا نمی دانم ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که سنگ ان از جنس هزینه ها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد.مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد،وقت نداشتیم چون و چرا کنیم.یک روز به هوای دیدن کبوتر های مهاجر پاییزی،سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیما های بعثی است.باور کنید،فرصت بحث و جدل نبود،وگرنه شاید ماهم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم.

ماهنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جنازه ی دوستمان را حس کردیم.هنوز وزن و قد و اندازه ی خودمان را نمیدانستیم که فهمیدیم کلاشینکف سبکتر از ژ-3 است و صدای خمپاره زیر تر از صدای موشک است.فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شب های چهارشنبه سوری در میدان های زیبای شهر شنیده است با نسلی که گوشش پر است از صدای نارنجک و زوزه ی خمپاره و نعره ی راکت.ماهنوز داخل ادم های بزرگ نشده بودیم که هفته ای یکبار وصیت نامه می نوشتیم و برای لباس های کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخه ی همیشه پنچرمان وارث تعیین می کردیم.

الان هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسیدن به آن خود را به آب و آتش بزنیم.من هنوز اسم کسی را نمیشنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد.دوستی داشتم که از جان دوست ترش می داشتم.جلو چشمم تکه تکه شد و وقتی مادرش من را دید ،با چشمانش به من می گفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد؟هنوز هم وقتی از کوچه ی آنان می گذرم دلم می لرزد که مبادا با آنان روبرو شوم.می بینید خانم یا آقای عزیز؟ما حتی از زنده بودنمان هم شرمساریم.

شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هرکس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد.من نمیدانم.اما می دانم که این خوش فکری ها و عافیت طلبی ها از ما ساخته نبود.ما زندگی نمی کردیم،ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزهارا میشناختیم.مانسلی بودیم که میان خاک و خون و آتش عروسی می گرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر تنگ می شد.

خانم یا آقای عزیز

نمی دانم تاحالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیده ای.کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد،ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض میکند.تا ساعت ها بعد از آن دنیا تیره و تار است و از دهان هیچکس صدایی شنیده نمی شود.البته لب ها تکان می خورند و دهان ها باز و بسته می شوند،اما کسی صدایی نمی شنود.احتمالا دلیلش این است که موشک ها غیر از اینکه یک عده را به خاک و خون می کشند،یک عده را هم کر و کور و موجی می کنند.می بینید چقدر موسیقی ما با شما فرق می کرد؟پس قبول کنید که افکار ماهم کمی متفاوت باشد.

خانم یا آقای گرامی

روزگاری که بر ما رفت،باروزگار شما فرق هایی دارد.مثلا غم و غصه های شما خیلی لطیف اند.شما غصه ی لایه ی اوزون و رطوبت هوا در پاسارگاد را می خوردید که خیلی رمانتیک و قشنگ اند.اما مانگران تانک های غول پیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم بر می داشتیم،باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان می کردیم.

راستی می دانی چرا ما معمولا در فکریم؟چون همه ی ما همیشه فکر میکنیم چیزی را گم کرده ایم،اما نمی دانیم چیست.امروز که رفتم جلو آینه،ناگهان فهمیدم ماچی گم کرده ایم.به نظر تو کسی که در عرض چند سال ناقابل،یک مرتبه از نوجوانی به پیری می رسد،چه چیزی را گم کرده است؟نه،اشتباه کردی.ما جوانی و میان سالی را گم نکردیم.ما قلب و روحمان را جا گذاشتیم.کجا؟در بیابان ها.یکی نیست که به ما بگوید:پس در خیابان ها چه می کنید؟

نوشته شده توسط:رضا علیزاده

منبع: ماهنامه امتداد(شبکه تداوم ارتباط راهیان نور)شماره آبانماه87




موضوع مطلب :
چهارشنبه 87/10/25 :: 3:17 عصر ::  نویسنده : قلب اروند   
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >