سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

نمی دانم اسمش بلند پروازی است یا سخت کوشی یا آرزوهای بلند و بالا یا چه چیز دیگری...

2صفحه کلاس رفته ام و حالا به اندازه 12 صفحه امتحان نیم ترم دارم.

خدا بخیر کند.

نه کتاب داشتم و نه کلاس رفتم.

اسمش را نمی دانم...

اینکه از جزء یک بخاطر تثبیتش در کلاس جزء چهار انصراف دادم و از جلسه چهارم جزء دو سرکلاس جزء دو حاضر شدم.

شاید هم احمقانه باشد کارم...

هنوز نمی دانم اسمش چیست

فقط می دانم استرس دارم...




موضوع مطلب :
شنبه 89/5/16 :: 1:6 عصر ::  نویسنده : قلب اروند   

نمی خواستم اشکت در بیاد

من...

من آدم بدی نیستم.اینو میفهمی؟

باورت نمی شه؟

دیشب وقتی آمدم مسجد...

کنار آینه ی وضوخانه ی مسجد....

همون جا باهات آشنا شدم...

مجبور شدم...

باور کن!

مجبور شدم کفش ام رو در بیارم و محکم بزنم روی سرت ...

مجبور شدم سوسک عزیز می فهمی؟

میفهمی مجبور شدن یعنی چی سوسک قهوه ای؟!

اگه نمی زدم بر سرت ممکن بود بیای داخل مسجد و جییییغ بنفش خانم های نمازگزار رو در بیاری...

اونوقت جمعیت آقایون به سرکردگی حاج آقای مسجد کلی بهمون میخندیدن...

حالا میفهمی چرا مجبور شدم؟!




موضوع مطلب :
جمعه 89/5/15 :: 10:49 عصر ::  نویسنده : قلب اروند   

چقدر دلم برای دوکوهه تنگ شده...برای تنها راه رفتن توی خیابان های دوکوهه

برای تنها بودن در حسینیه دوکوهه

برای قدم زدن تا حسینیه تخریب

برای تاریکی دوکوهه

چه آرامشی داشتم...

چه آرامش زیبایی بود وقتی تنهای تنها متنی می نوشتم از بودنم در آنجا...از تحول ...

شهدا...شهدا...واااای

کجایید ای شهیدان خدایی

بلاجویان دشت کربلایی...

دوکوهه...

صلی الله علیک یا اباعبدالله

صلی الله علیک یا صاحب الزمان

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 89/5/10 :: 2:22 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

امشب...

گاهی برخی ناخواسته های کوچک حال آدم را از این رو به آن رو می کند.

مثلا دیدن هانیه با چهره ای مرموز در عروسی

معلوم نبودن روضه خواندن یا مولودی خواندن مداح

یا رقصیدن قبیحانه ی یکی از خانم ها و همکاری همراهانش در عروسی

و دردناکترش قول من به عطیه و همکاری نکردن بچه ها با من در خراب کردن مجلس رقص آن ها...

حتی فشردن شده دستم توسط عروس.

و اشک های لحظات پایانی مراسم از چشم های عروس

نیامدن پریسا

دیر آمدن رایحه از کربلا

تب کردن مریم سادات و جاماندنش از عروسی

و جواب آری هانیه به سوال مزخرفم.

خوش نگذشت...خوب هم شاید نه...

فکر می کردم به تر از این باشد

چه فکرها که نمی کردم...

هوا خیلی غمگین است...

اگر امروز و آنجا و با این وضع مراسم عروسی من بود حتما می رفتم خانه و زااار می زدم.شاید هم همانجا اشک هایم سرازیر می شد.

چقدددددر امروز بی توجهی زیاد بود به یک نو عروس جوان.چقدر با اینکه همه نگاه ها سمت او بود...چقدر با این وجود غریب بود خواهرم...

آنقدر غریب که حتی خواستم کمک کنم و نشد...

غمگین ام...

خیلی غمگین...

می دانم یک روز می آیی و می خوانی این سطر ها را.

نتوانستم.باور کن با این تعداد اندک نمی شد.

ده دقیقه وقتم هنوز سرجایش است!حرف داریم نه؟

مرا ببخش خواهر عزیزم...آجیل....

 




موضوع مطلب :
یکشنبه 89/5/10 :: 12:59 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

یک دل قلابی چقدر می ارزد

                                     عزیز دل




موضوع مطلب :
جمعه 89/5/8 :: 3:56 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   
<      1   2   3   4   5   >>   >