سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قلب ِ اروند

چقدر می ترسم من از مرگ...

فرشته ی مرگم خییییلی نزدیک شده.

 

 

کلی اعلامیه ترحیم و حجله ی فوت جوان ها را دیدم.

 

 

این ها یعنی قدم های نزدیک شونده ی او...

 

 

چقدر می ترسم من از مرگ...




موضوع مطلب :
چهارشنبه 89/2/8 :: 10:7 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

 

حرف از بچه های اطلاعات شد و اینکه مگر می شود تلفن های ما کنترل نشود؟!

 

 

_فامیلی فلانی چیه؟

-نمی شه بگم اطلاعاتیا می فهمن.

_وقتی خط موبایلش به اسم خودشه یعنی خود اطلاعاتیا می دونن.

-یعنی اینم می دونن که اونجا منزل....هست؟

_آره همونطور که می دونن اونجا منزل.....هست.

-این اطلاعاتیه فکر کرده من نمیدونم فامیلیش حسینیه؟

 

 

_ اِ یعنی چی؟ واضح تر حرف بزن.

- هیچی گفتم یه فامیلی فراگیر بگم شاید طرف همین بود کلی رفت سرکار.

_کریمی هم شاید باشه اینم زیاده.

-فکر کرده نمی دونم محمدیه؟!

_...

-...

 

 

_چندین دقیقه است که به جای حرفای خودمون از اطلاعات می گیم.بیا حرفای خودمونو بزنیم.

-آره.بابا گوش نده دیگه.چطور می تونی به حرف دوتا نامحرم گوش بدی؟

-از کجا معلوم طرف زن نباشه؟

-اینم هستا.بهر حال گوش نده دیگه بی ادب.ما می خواهیم حرف خصوصی بزنیم.

_...!

-...!

این هم از نتایج اخلاقی تخیلات تلفنی من و مریم سادات بود...

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 9:51 عصر ::  نویسنده : قلب اروند   

عطیه  که پر کشید مغز من هم سوت کشید

همین چند هفته قبل بود که می گفت ازدواج باشد برای دوسال دیگر و من هم در دلم می گفتم خودش را گیر آورده و چه عقیده ی مسخره ای دارد یعنی چه باشد برای دو سال بعد.

از خواستگاری تا عقدش یک ماه هم طول نکشید.

قرار- حلف الالف- بود که به ازدواج اعضاء کمک کند.

وقتی فهمیدم پریده  اول چشم هایم چهارتا شد و بعد یک نفس راحت کشیدم چون یک بار سنگین مسئولیت از دوشم برداشته شد.

حالا دیگه هر دقیقه نمی گه آجی دلم برات تنگ شده

یا ایمیل نمی زنه که بگه آجی چی کار کنم

حالا دیگه خیالم راحته آجی عطیه حالش خوب خووووبه

به قول شاعر که می گه:

همه چی آرومه/ عطیل چقدر خوشحاله/ این چقد خوبه که/ سید کنارش هستش

______________

جمعه عقد بود و پنج شنبه با مریم سادات مقبره بودیم.گفتیم یکم عروس خانم رو سرکار بزاریم.

تک زنگ اول از مریم سادات بود به گوشی عطیه.و دومی از گوشی من.و به همین ترتیب یک در میان تک زنگ می زدیم.

زنگ زد و اشتباهی قطع کردم.

مریم سادات گفت بیا از گوشی من بهش زنگ بزن بزاریمش سرکار.

از گوشی مریم سادات زنگ زدم و سلام و علیکی و خانه شان هم شلوووغ.گفت شما دوتا پیش هم اید؟(فکر کرده بود من مریم ساداتم)

گفتم ما؟وا عطیه؟من و کی؟

-شما دوتا دیگه.

خب من و کی؟

- اِ .... تویی؟!

گفتم وا.....کیه؟

و گوشی رو دادم به مریم سادات.

و به همین ترتیب یک کلمه من حرف می زدم و یک کلمه مریم سادت.

کلی اذیتش کردیم.

بعد پیامک زد به مریم سادات که اینا نمی زارن من شیطونی کنم می گن تو دیگه بزرگ شدی.

گوشی من را گرفت و جواب را با گوشی من فرستاد.

و به همین منوال با گوشی یکدیگر جواب پیامک هایش فرستاده می شد.

روز خوبی بود.پنجشنبه.روز آخر مجرد بودن آجی عطیل.کنار مزار شهدای گمنام.

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 9:33 عصر ::  نویسنده : قلب اروند   

پدر بزرگ یک ماهی را پیش ما مهمان است تا هوای خوب اینجا و مراقبت های مادر حالش را به تر کند.

پدر هم، خانه ی مادر بزرگ است تا آن جا برایشان چیزی بسازد.

مادر انگار شوهرش را با پدرش معامله کرده است.

پدر بزرگ هر روز دو یه باری را به همسرش تلفن می زند و با کلی قربان و صدقه رفتن، حال او را می پرسد.

صبح ها هم پس از نماز صبح برایش زنگ می زند تا خاله ها اورا بیدار کنند و نماز بخواند.

چقدر

پدر بزرگ

مادر بزرگ

را

دوست

می دارد...

 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 11:45 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   

نصفه شبیه یاد دو کوهه افتادم.

بی خوابی همین است دیگر؛ ذهن هردم کوچه ای می یابد و غرق می شود در ابرهای بالاسرش.

یادش بخیر چراغ های خاموش و فانوس های روشن.

آن شب پیش از عبور از این راه سه کیلومتری، کلی بچه ها دستم انداختند.( البته من را زیاد نمیشناختند و اولین بار بود همدیگر را می دیدیم ولی دوست شدیم دیگر.ماجرای آشنایی هم از آن جا بود که در راه رفتن به جنوب، در رستورانی که نزدیک اراک توقف کردیم آن ها تمام حرکاتم حتی چگونگی گرفتن قاشق چنگال و طرز غذا خوردن را هم زیر نظر گرفته بودند.مقرّ امام حسن که رفتیم با یکی از آن ها برخورد داشتم.البته با آن وضع حجاب و آن سنگینی نبودم.و تقریبا تنها کسی که تریپ فشن داشت من بودم.ازم پرسید: شما همان هستید که در رستوران کنار هم نشستیم و حجابتان آن شکلی بود؟ گفتم بله.

به بغل دستی اش نگاهی کرد و هر دو با تعجب من را می نگریستند.من هم سعی کردم طبق معمول حرف های خاص خودم را که اکثرش ساده و خنده دار است بزنم تا کمی دوست شویم.)

 

من تازه پس از یکی دوساعت اقامت تنهایی در حسینیه حاج همت(برای نوشتن یک متن از شهدا)

 

 

خسته و کوفته آمده بودم بالا(ساختمان عمار) و مثلا شام می خوردم.

اتاق شده بود یک کنسرو آدم.یک اتاق نه متری و آن همه آدم؟!کلی جاهای دیگر بود ولی این ها دوست داشتند باهم باشند.

هر قاشقی که بر می داشتم یکی از همین آدم های کنسرو شده تیکه ای بارم می کرد و من گاهی به شدت می خندیدم، گاهی خجالت و گاهی تا سر حد گریه پیش می رفتم.

ساعت خیلی قشنگی بود.

آن همه آدم ریخته بودند سر من.

و من هم تنها، خسته و..

انصافا همه حرف ها هم شوخی و طنز بود.

یکی از حجابم می گفت.

دیگری از رزمی کار بودن و کتک مفصلی که ظهر در برنامه نمایش رزمی که داوطلبانه ترتیب دادیم به فاطمه  زدم.

یکی از این که دیگر وقت شوهر کردنت است.

و دیگری هم برایم بین برادران خادم و پسرهای خانم های مسئول مدرسه شان دنبال همسری مناسب می گشت(!)

وقتی گفتم  می خواهم با طلبه ازدواج کنم چشم ها گرد شد و شاخ ها در آمد.

 

 

از همه تعجب آور تر برایشان این بود که خودم هم به اصطلاح خودم می خواهم آخوندة(طلبه) بشوم.

با این گفتگو ها اتاق هرچند دقیقه یکبار از شدت تعجب و خنده به هوا می رفت.

البته جواب های خانم های مسئول مدرسه شان هم به آن دختر جالب انگیزناک بود.

_ پسر من و ایشون نمی تونن با هم بسازن.هردو رزمی کار هستند.وای به حال ما! آن وقت هر روز دعوا و کتک کاری دارند.

+ ایشون که می گن میخوان با طلبه ازدواج کنن پسر من طلبه نیست.اما یک تفاهم جالبی با ایشون داره.

همه اصرار کردند که خانم فلان سریعتر تفاهم را بگویی شاید جور شد!

از چهره اش داد می زد می خواهد چیزی بگوید که اتاق از خنده منفجر شود.

+راستش...ببین ناراحت نشیا...ایشون و پسرم خیلی بینی هاشون به هم شبیه!

فوقعَ ما وقعَ!

 

 

نمی دانم با آن فرط خستگی چه طور آن همه غذا خوردم.

با تذکر دوست کناری بود که همه سوژه جدید بحثشان راجع به من را یافتند.

- تو چجوری این همه غذا می خوری؟

- چرا این همه غذا می خوری چاق نمی شی؟

- چقدر می خوری ورشکست می کنی اینارو!

-...

از آن اتاق کسی جز فاطمه و دو خانم با ما برای راه پیمایی تا حسینیه تخریب نیامد.

 

ادامه ی خاطرات دوکوهه هم باشد هروقت باز بی خوابی به سراغم آمد شاید هم هروقت حسش آمد؛ راستش با موبایل می نویسم و این جور نوشتن طاقت فرسا است.

البته کمی.

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 89/2/7 :: 11:40 صبح ::  نویسنده : قلب اروند   
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >